روجا

عکسی از علی اسفندیاری در بین گوسفندان و رفیقانش
کسی نمی داند قدیمی ترین آوازی که نیمای بزرگ شنید، کی و کجا بود. آیا اول بار آن را در نوای مشرقی با زخمه ای که پدر بر سه تار می نواخت شنید یا در لالایی مادرش نوشیده است. اما به جرات می توان گفت که نیما پیش از آنکه به مصرعی از شعر فارسی اندیشه کرده باشد، ذهنش پر از آواز بومی برزگران و چوپانانی بود که در کنار گوسفندان، عاشقانه های خود را در امیری و کتولی بیدار می کردند.

نیما به همراه شهریار
او زندگی در کوهستان را به حضور در هر جای دیگری ترجیح می داد و در نامه ها و یادداشت های خود، به آن اشاره می نماید. در سال 1301 در حالی که جوانی 25 ساله است به دوستش می نویسد: «آن گاوچراني كه در انبوهِ درخت هاي جنگل ني مي زند و مي خواند، در وسط طبيعت، گاهي خاموش ايستاده صداهاي اطراف را گوش مي كند، باور كن خيلي بهتر از من و تو زندگاني دارد».  در همین سال در نامه ای به برادرش لادبن از اندوه غیبتش در خانواده می نویسد: «خيلي رقت انگيز است وقتي كه خواهر كوچك من تار مي زند و دوتايي اشعار محزون مشرقي را مي خوانند يا وقتي كه پدرم براي مشق دادن به او، تار خود را به دست گرفته، يكي از نواهاي كوهستاني را شروع مي كند».  چرا نیما در این یادداشت، اشعار مازندرانی را به دو عنوان محزون و مشرقی نام می برد؟ محزونی باید شکل فارسی شده ی موری از نواجش یا نوازش ها باشد که در یک نوع آن، نوعی تحبیب و تعریف از فرزند توسط مادر و مانند لالایی می باشد. هرچند که بخش اعظمی از موسیقی تبری در بخش سازی و آوازی، با بن مایه های عاشقانه می باشد.
نیما خود نیز زمزمه گر اشعار مازندرانی بود. در شرح حال خود به سال 1305 از یوش، به دوستش رسام ارژنگی می نویسد که: «بعد از خواب در كنار اين رودخانه، روي تخته سنگ ها يا روي تنه ي بريده ي اين درخت جنگلي نشسته، آواز مي خوانم». و یا در همین ایام به یحیی ریحان می نویسد: «قدري خوراك و پوشاك، پس از آن گردش در كوه ها و جنگل ها، مثل شير و عقاب، يا آواز خواندن در كنار آب ها مثل پرندگان، بالاخره خودسري و طغيانِ به موقع و چيز نوشتن. اين است معنيِ واقعيِ زندگاني». حضور در بابل برای نیما فرصتی بود تا با دقت در احوال مردم و جمع آوری اسناد و کتب مربوط به تاریخ ادبی مازندران, تاریخ ادبیات ولایتی مازندران را بنویسد. جستجو در اشعار بومی و شنیدن آوازهای تبری و علاقمندی به آن، از دیگر دلایل سرایش اشعار تبری توسط نیما می باشد. هر چند که کمتر تابستانی را سراغ داریم که او در سالهای زندگی خود به یوش نرفته باشد و از شنیدن اشعار و آوازهای بومی فارغ باشد.
در نامه ای به دوست خود در سال 1307 از بارفروش (بابل) می نویسد: «تاريخ ادبيات ولايتي را شروع كرده ام و اين معبر جديدي است كه من آن را در مقابل ادبيات جنوب باز مي كنم. البته غير از آنچه ديگران نوشته اند. يك مكتب متمايز ادبي كه تفاوت اقليم و وضع معيشت اهالي، آن را به اين شعراي گمنام داده است. ... شب ها گاهي به شب نشينيِ فقيرترين و ناتوان ترين اشخاص از قبيل زارعين و ماهي گيرها مي روم. پيش آمد، از روي مساعدت، آنها را به من عطا كرده است. مثل اينكه از حوادث سهمگين عبور كرده ام و به انتظار آتيه ي فرح انگيزي هستم، پهلوي آنها مي نشينم. مرا دوست دارند، مخصوصاً وقتي كه مي فهمند من نيز دهاتي هستم. پس از آن براي من ني مي زنند، قصه هاي عاشقانه ي نجما و طالبا و تصنيف ها و آوازهاي دهاتي شان را مي خوانند. اين مشغوليات در بين تمام مشغوليات من، مفرّح ترين و از آن چيزهايي ست كه من هرگز از آن خسته نمي شوم. زيرا عاداتِ طفوليت مرا، به ياد مي آورد».
در همین سال به خانلری می نویسد که: «در حواليِ آستانه، پيش پيرمرد زارعي مي روم. اين شخص در وسط باغي از مركبات منزل دارد. براي خودش از ني و گِل، كومه ساخته است. به زبان دهاتي مي خواند. به من قول داده است شعرهاي طالبا را بخواند، من بنويسم. شعرهاي دهاتي است. من آنها را به تاريخ ادبياتِ ولايتيِ خود نقل خواهم كرد. جز او آشنايان ديگر هم دارم كه ني مي زنند. به تماشاي دخترهاي دهاتي مي روم كه دست يكديگر را گرفته، وحشيانه مي رقصند و طَشت مي زنند». همچنین در این سال به متکان، نماینده معارف آمل می نویسد: «فقط بعد از طالب، سرگذشت طالبا و نَجما را براي من پيدا خواهي كرد. اشعار اين سرگذشت به زبان دهاتي است. مربوط به معاشقه ي طالب معروف است. دهاتي ها آنها را از بَر دارند. به آهنگِ محزونِ ولايتي مي خوانند». 
در سال 1309 نیما یوشیج، معلم مدرسه متوسطه ی حکیم نظامی آستارا شد و گاهی در کلاس درس، شعرهایی را به زبان مازندرانی برای دانش آموزان می خواند و آن اشعار را ترجمه می نمود. زمزمه هایی که نشان دهنده ی علاقمندی نیما به اشعار تبری می باشد. نیما در آستارا به یاد وطنش، شعری با نام – خوشی من – سروده است.
مرا ز هر چه كه نيكوست در جهان پيِ آن/ به طيبِ خاطرِ روشن، مدام كوشيدن / ... / به نغمه يِ طبري خواندن و برابرِ آن / درِ گشاده يِ فرسوده، گاو دوشيدن. (آستارا. 3 خرداد 1310)در نامه ای به ناتل خانلری می نویسد: «هميشه قلب من خراب و مملو از خاطره هاي مغشوش كوهستان است كه در مقابل من پرواز مي كنند و به حسرت روزهاي گذشته، آواز مي خوانم. آواز من از آنِ كهنه ترين آهنگ هاي وحشيانه ي ولايتي است».نیما در مقدمه ی اشعار روجا با عنوان – می اتا گپ - می نویسد که: «من شاعر زبان تاتی هستم». چرا نیما از واژگانی نظیر تپوری، تبری و یا مازندرانی استفاده ننموده است؟ نامی که برای بسیاری از دوستداران نیما به شکلی معماگونه و بدون پاسخ مانده است. باید دانست که نیما از بحث تاریخی زبان استفاده کرده و از نگاه قومی فراتر رفته است. او در این تعریف از زبان یکپارچه ی ایرانی آغاز کرد و به زبان بومی رسید.
کهن ترین سندی که در آن واژه ی تات به کار رفته، سنگ نوشته های اورخون مغولستان است که از قرن دوم برجای مانده است. تات در این سنگ نوشته ها ظاهراً به معنای «اَتْباع» و «رعایا» به کار رفته است. در دیوان لغات الترک، که در قرن پنجم تألیف شده، تات به شکل تَت نیز ضبط شده و به معنای ایرانی، فارسی، فارسی زبان، آریایی نژاد و کافر اویغوری آمده است. می توان پنداشت که لفظ تات علاوه بر اینکه به ایرانیان و مردم یکجانشین گفته می شده، عنوانی بوده که پیش از ایلخانیان بر عناصر خارجی سرزمینهای ترکان اطلاق و بعدها تحول معنایی پیدا کرده است؛ با اینهمه، ظاهراً تات در همه ی دوره ها بتدریج به مردم ایران اختصاص یافته است.
اورانسكي در مقدمه فقه اللغه ايراني مي نويسد: «تاتي ظاهراً در آغاز بر نژاد قبيله اي اطلاق نمي شده است. قبايل صحرانشين كه اكثراً ترك بودند مردم زراعت پيشه و تخته قاپوي ايراني زبان را كه در زير انقياد خويش درآورده بودند تات مي خواندند»
دقت در اسناد قرون بعدي نيز آشكار مي سازد كه كلمه ی تات به مثابه عنوان و نشان ايرانيانِ فارس زبان فراگير شده بود تا جايي كه در عصر صفوي، در چندين سفرنامه خارجي، ايرانيان به دو گروه قسمت شده اند: قزلباش ها كه ترك زبان و تاتها كه فارس زبانان ايراني الاصل مي باشند.
پيتر دلاواله كه در عصر صفوي از ايران ديدن كرده و از سال 1617 تا 1623 ميلادي به مدت شش سال در ايران به سر برده است قشون شاه عباس را چنين توصيف مي نمايد: «قشون ايران مركب از چهار دسته است كه به ترتيب اهميت از پايين ترين آنها يعني تفنگچيان كه شاه چندي پيش به توصيه آنتوني شرلي انگليسی به تشكيل آن همت گماشت شروع مي كنم. تفنگچيان از نژاد اصيل ايراني هستند كه مسكن و ماواي آنها در شهرها و دهات است و چون در تمام سال حقوق مي گيرند مجبورند هر وقت به وجود آنها احتياج باشد فوراً در خدمت حاضر باشند. نجيب زادگان يعني قزلباشها وارد اين دسته نمي شوند و در حقيقت افراد آن را فقط رعيت ها تشكيل مي دهند. به لفظ رعيت، «تات» نيز اطلاق مي شود. در فارسي وقتي «تات» مي گويند منظور اين است كه طرف از طبقه نجبا (قزلباش) نيست. ولي در حقيقت آنان اصيل تر از قزلباشها هستند زيرا دسته اخير فقط از زمان شاه اسماعيل صوفي به بعد خود را به زور اسلحه تحميل كرده اند. در حالي كه تاتها ايراني الاصل هستند و ساكنين واقعي اين سرزمين را تشكيل مي دهند و خيلي از بزرگان و ثروتمندان و بعضي از ميرزاها و به طور كلي كساني كه به دلايلي جزء سپاهيان منظم نيستند و يا مشاغل درباري دولتي ندارند در طبقه بندي از تاتها محسوب مي شوند. تفنگچي ها نيز جزو همين طبقه تاتها هستند و معمولا از دهات و آبادي ها آمده اند.

باید گفت كه تاتي يك زبان واحد نيست بلكه تاتي هاي مختلف، يادگار زبانها و گويش هاي قديمي ايراني مي باشند كه تا آمدن تركان به نوعي حيات داشته اند و پس از ورود و سكونت تركان نتوانسته اند به صورت گسترده و در تمامي حوزه ها به حيات خود ادامه دهند و در يك عكس العمل انقباضی نسبت به حضور و گسترش زبان ميهمان يعني تركي در جزيره هاي محدود جغرافيايي و زباني تا به امروز زنده مانده اند. نظرات بسياري در مورد ريشه ی تاتي نوشته شده است؛ برخي به شباهت هاي تاتي با اوستايي اشاره داشته اند؛ بعضي آن را همان تالشي و يا شكل تغيير يافته آن دانسته اند؛ عده اي نيز كوشيده اند به شباهت ها و پيوندهاي تاتي با پهلوي اشاره داشته باشند؛ برخي نيز تاتي را به همراه تالشي و مازندراني و گيلكي‏، بازمانده هاي زبان مادي كهن دانسته اند. دياكونوف در اين باره مي گويد: «در زمان حاضر هم تاتها و تالشان و گليك ها و مازندراني ها به لهجه هايي سخن مي گويند كه خود بقاياي زبان هند و اروپائي مي باشد كه در آغاز زبان ماد شرقي بوده است. امتياز ويژه اين لهجه ها كهنگي و مهجوري تركيب اصوات مي باشد كه با زبان پارسي تفاوت داشته و با مادي و پارتي و اوستايي مناسبت دارد.»
ملک  الشعرا بهار نوشته است "تات به معنی تازیک و تاجیک یعنی فارسی زبانان ... ایرانیان از قدیم به مردم اجنبی تاچیک یا تاژیک می گفته اند. چنانکه یونانیان بربر و اعراب، عجمی یا عجم گویند. این لفظ در زبان دری تازی تلفظ شد و رفته رفته خاص اعراب گردید. ولی در توران و ماوراء النهر لهجه های قدیم باقی ماند و به اجانب تاجیک می گفتند. بعد از اختلاط ترکان آلتایی با فارسی زبانان آن سامان، لفظ تاچیک به همان معنی داخل زبان ترکی شد و فارسی زبانان را تاجیک خواندند.  قابل ذكر است كه شاهسون‌ها و ساير ايلات ترك زبان آذری، شهرنشينان و روستاييان را «تات» مي‌نامند.
از نکات قابل توجه در مقدمه ی اشعار تبری روجا این است که نیما می نویسد: «اگر بتوانم از حرف خود به تو علاوه بر چيزهاي ديگر، جوانمردي و مردانگي را نشان بدهم، هنري كرده ام و اگر نتوانم هم لااقل هنر خود را ضايع نكرده ام».
چرا نیما سعی در نشان دادن مردانگی دارد؟ آیا در زمانه ی نیما، فتوت و جوانمردی مورد هجوم قرار گرفته است؟ شاید مراد این جمله از نیما، وصف جنگاوری ها و حق طلبی مردم مازندران در جنبش مشروطه باشد. گویا نیما در این مقدمه می خواهد اشاره ای به جنبش جنگل و برتخت نشستن رضا خان داشته باشد. پدر نيما، ابراهيم خان اعظام السلطنه از فعالین مشروطه خواه بود. برادر کوچکش رضا (لادبن) نیز در صف انقلابیون جنبش جنگل قرار داشت. نیما هم به شدت تحت تاثیر این واقعه قرار گرفته بود و در سال 1300 طی نامه ای به مادرش می نویسد: «پسرت بايد فردا در ميدان جنگ، اصالت خود را به خرج دهد. با خونِ پدرانِ دلاورم، به جبين من، دو كلمه نوشته شده است: خونِ انتقام. اگر مرا دوست داري، دوستدار چيزي مي شوي كه من آن را دوست دارم. مرگ و گرسنگي را در مقابل اين همه گرسنگان و شهداي مقدّس دوست داشته باش، تا زنده و سير بمانيم. برادرم به ولايت نزديك شده است. لشكر گرسنه ها در حواليِ كلاردشت هستند. شيطان با فرشته مي جنگد. پدرم فردا اينجا مي آيد. چند روزي را با هم خواهيم بود. اما بعد از آن مي روم به جايي كه اين زندگيِ تلخ را در آنجا وداع كنم يا آنكه از اين روزگار خفه شده، حقّم را به جبر بگيرم. ... آيا به چندين هزار كشته ي ميدان هاي جنگ، تمام ضعفاي كشته شده، نمي خواهيد يك نفر برادرتان را هديه كنيد؟ البته اگر حقِّ انتقام در شما مي جنبد». (18) نیما در سراسر زندگی اش به مدح هیچ خان و امیر و شاهی نپرداخت و حتی نام رضا خان را در آثار خود ننوشته است. بهترین موید این نکته حضور رضا شاه به سال 1307 در بابل بوده است که نیما از او با عنوان مهمان مشهور، جدیدالورود (19) و شاه نام می برد و با طنزی خاص فضای حضورش را تصویر می کند.
نیما در بخشی از مقدمه ی خود می گوید که: «مثل همه ی مردم، من حرف خودم را می زنم. اگر آنها زبان خود را مخلوط كرده اند من هم مخلوط مي كنم، اما حرص دارم با كلماتي مخلوط شود كه قبيله ي من دارد آنها را فراموش مي كند». (20) اختلاط زبانی در اثر ضرورت های اجتماعی و حضور اقوام مهاجر و نیازهای جمعی بوجود می آید و نیما این اتفاق را از بدیهیات ارتباطی می داند اما حرص او به آوردن واژگان در حال فراموشی از منظر زبان شناسی تاریخی و نبود کتابت در زبان بومی قابل تامل است. نیما در مجموعه ی روجا از کلماتی استفاده نموده است که از جایگاه خاصی برخوردار است و از نمادهای اسطوره ای، تاریخی و سمبلیک جهت تبیین گذشته ی تاریخی مازندران و ایجاد فضاهای فراموش شده و آینده ساز بهره می گیرد. کلماتی مانند دیو، روجا، زرتشت، رستم و نامرد که در اشعار روجا از بسامد بالایی برخوردارند با بازتعریفی دیگر و گاه متضاد نشان داده شده اند و کلمات به نمادی سمبلیک تبدیل شده اند.
استفاده از برخی واژگان، دلیلی بر تسلط نیما به تاریخ ایران و مازندران می باشد و او بی اطاعت کورکورانه از گذشته، به نقد تاریخ و دفاع از سرزمین خود برمی خیزد. نیما از جنگاوری قوم خود می نویسد که: «كارد را در زيرِ دامان خود نگاه مي دارم و مي گويم: قوم من اينطور بوده اند».
نیما برای مجموعه ی شعر تبری خود، نام روجا را برمی گزیند. نامی که در زندگی نیما از دو جایگاه برخوردار است. شاید پیش از آنکه نیما نام ستاره ی روجا را شنیده باشد، گاو خودشان را که روجا نام داشت، نوازش می کرد. از نکات جالب توجه اینکه معمولاَ در نامگذاری حیوانات از اسامی متداول و یا نام رنگ پوست حیوانات و رنگ های متفاوت دست، پا و یا پیشانی، برای نامگذاری استفاده می شود ولی اطلاق نام روجا بر روی گاو خانگی، نشان دهنده آگاهی، وسعت نظر و یا اعتقاد به نقش ستارگان در سرنوشت حیوانات میان این خانواده ی نژاده می باشد. ستاره ی سرخ روجا در فرهنگ مردم مازندران، نشانه ی فرورفتن شب و بیداری خورشید است. ستاره ای که نوید صبح روشن است و نیما از ستاره ی روجا، سمبلی برای نزدیکی صبح بیداری مردمان می سازد و بر شب می تازد. نیما به عنوان متفکری برجسته که کارساز شیوه ی جدید بیان و اندیشه در سرزمین ماست، با سوداندوزی از بافت اقلیمی - تاریخی مازندران، موجد بازسازی و بازآفرینی اسطوره هایی شد تا راز جاودانه زیستن را بگشاید.
اسطوره را در تداول عام به معنی روایت افسانه ای انگاشته اند که امکان راستی یا دروغ را دربر می گیرد. علاوه بر کنکاش در صحت تاریخی ی داستان و یا مفهومی که برای اهل باور مطرح است، حضور اسطوره ها در دین، نقش حکایت را در آن کمرنگ می کند. انسان بر آن است تا در آیین خود، شناختش را از خویشتن، طبیعت و محیط زندگانی بیان دارد و بر این پایه، طرحی که جامعه بر آن استوار است، اعتبار نهایی خود را از طریق تصورات اساطیری بدست می آورد. كسي چه مي داند كه آغاز حكومت اسطوره بر جهان، در كدامين زمان و مكان به وقوع پيوسته است و اين نياز و تمكين، ناشي از كدامين شرايط نامعمول بوده است. اما مي توان رد پاي خسته ي آن را در بسياري از آثار و نشانه هاي برجاي مانده يافت كه در تولدي ديگر، بيدار مي شوند و آرامش را در پسِ پشتِ خود زايش مي كنند. اسطوره در جهان كهن، بيانگر اعتقاد و انديشه اي ست كه با تعقل ابتدايي به نگاهي ايزدي و تقدسي وراي واقعيت، پيوند مي يابد و علاوه بر ارتباط مردم شناسانه، بر ناخودآگاه جمعي و كهن الگوها (آركي تايپ) موثر خواهد بود. به ديگر زبان مي توان گفت كه اسطوره، رمزگشاي پيچيدگيِ هستي و پاسخي به نيازهاي روحي و رواني بشر محسوب مي شود. انسان بر آن است تا در آيين خود، شناختش را از خويشتن، طبيعت و محيط زندگاني بيان دارد و بر اين پايه، طرحي كه جامعه بر آن استوار است، اعتبار نهايي خود را از طريق تصورات اساطيري بدست مي آورد. در مكتب روانشناسي، يونگ و شاگردانش، اساطير را براي درمان روان نژندي ها بكار برده و تعريفي جامع از اسطوره عرضه نموده اند. يونگ، اسطوره را ناشي از تجربه هاي دروني انسان ها مي داند و وجه اشتراك انديشه هاي انساني در اساطير ملل را كهن الگوهاي ناخودآگاه مي نامد.
اسطوره مانند شعر به عنوان زايش انديشه هاي انسان، محصول دغدغه هايي است كه بشر را از آغاز، در صف شكنيِ آنچه بايد و نيست، به تحرك وا مي دارد. اين تحرك در زبان متعالي شاعر به ياوري اساطير در جستجوي شناخت و بازيافت عدالت، آزادي، عشق و حقيقت كه اساطيرالاولين بشريت اند، به مكاشفه اي ابدي منجر مي شود. نمادهاي اساطيري با زبان استعاره، پيوندي عميق دارد كه به تعريف ژرف تري منجر مي شود و با كشف آن رمز مي توان به واقعيت اثر پي برد. اسطوره هاي موجود در سرزمين ما فراوان است و به تناسب رشد و شرايط اجتماعي، داراي تحركاتي خاص مي باشند.
نیما در مجموعه ی تبری روجا در این چشم انداز، اسطوره هایی را بازآفرینی می کند.
1- (اسطوره ی دینی)- نیما در برابر آیین زرتشت از دیو به عنوان نامداری بزرگ سخن ساز می کند و آیین کهن این سرزمین را معرفی می نماید. خدایی که دشمنی زرتشت او را همطراز اهریمن معرفی کرد و شمال را در نفرین خود غرقه ساخت. در این جنگِ میان خدایان بود که ادعیه ی وندیداد، سرودی شد تا هر پذیرنده ی آیین جدید، قانون ضد دیو را در مناجات خود زمزمه کند تا روحش به شر گرایش نکند. اسطوره ی ديو را بايد به عنوان كهن ترين نماد دينيِ جهان ناميد كه در گذر زمان استحاله شد. ديو به عنوان مظهر دين باستاني در نزد نژاد هند و اروپايي، از خدايان مورد تقدّس بوده و در زبان سانسكريت به معني خدا بكار مي رود. اصل واژه ي دي به معناي نور و پرتو است. واژه ي ديو از ريشه ي زبان سانسكريت deva دوا مي باشد كه  در پهلوي diva ـ در يوناني Deus-zeus ـ در زبان لاتيني divus – divine ـ در زبان ايسلندي كهن tivar ـ در ايرلندي كهن dia و در زبان فرانسوي dieu شده است.  Dyauh كه با ديو از يك ريشه است به معناي آسمان رخشان و در وداها، ايزد آسمان است. (22)
در فارسي دري اين واژه به نام ديو آمده كه به عنوان موجودي مخوف و خطرناك معرفي شده است. ديو را كنايه از مردم پهلوان، دلير و شجاع دانسته اند و در تعريفي ديگر نوعي از پارچه پشمينه ي بسيار درشت است كه در روزهاي جنگ بر تن كنند. در نزد هندوان، ديواندر بزرگترينِ پروردگاران بود و امروزه به خداي اعظم خود، مهادو مي گويند. در آيين مهر، خداي آرامش، ديوسئورو و ديو ناونگنهئي ثيه، پروردگار شادي نام داشت. ديو تئوروي، پروردگار نعمت ـ ديوزئيريچ، پروردگار آب ـ ديو آئشم، پروردگار سروش ـ ديودريوي، پروردگار بينوايان و ديو پئتيش، پروردگار كار و كوشش بودند. (23) اين هفت ديو در آيين مهري، بسيار مقدس بوده و مي دانيم كه امشاسپندان از مظاهر نيكوكاري در آيين مهر بشمار مي آيد. عدد هفت از اعداد مقدس در اين آيين است و آتش نماينده و فروغ ايزدي مهر بوده است. گاو هم به زمين آريا بركت بخشيده و موجب حيات و زندگي اين مردمان را فراهم مي آورد. قرباني كردن گاو براي انجام مراسم ميهمانيِ مهر در ميان مهردينان لازم و ضروري بود. هرچند در اين باره بعدها اختلافاتي در ميان پيشوايان مهردينان به وجود آمد كه گروهي قرباني كردن گاو را جايز نمي شمردند و گروهي به قرباني كردن گاو براي رفاه و آسايش ساكنان معتقد شدند. آخرين نشانه هاي اين آيين را بايد در حفاري هاي اخير منطقه ي باستاني گوهرتپه در بهشهر يافت كه با كشف پيكره ي گاوهايي كه با مهارت پخته شده است، نشانه هايي در اثبات اين تقدس و حرمت گذاري محسوب مي شود.
ديوان در دي پورستان ساكن بودند كه امروزه مازندران ناميده مي شود. عدم تمكين مردم مازندران به آيين زرتشت و مقاومت در برابر دين جديد موجب شد كه ديوان مورد لعن و نفرين قرار گيرند. كتاب ونديداد كه در اصل، وي دو دات نام دارد به معناي قانون ضد ديو و لعن مردم اين ناحيه است. ونديداد نشانه اي از نفرت آيين زرتشتي به مردمان شمال است كه دعوتش را نپذيرفتند و با آنكه بعدها مردم اين ناحيه به آيين زرتشت گرويدند، هنوز اين خطه را به ديو سفيد منسوب مي دارند. بر اساس آن مقاومت، هنوز زرتشتيان، خانه هاي خود را رو به شمال نمي سازند و بر مردگان خود مراقبند تا سر را رو به سوي شمال نگردانند تا ديوان بر روح او سيطره نيابند.
ديوان مازندران مردماني ماهر و باسواد بودند كه در شاهنامه ي فردوسي داراي نشانه هايي مي باشد. آنها نيرويي داشتند كه مي توانسته اند جهان را ويران كنند و بر ابر و باد فرمان مي رانده اند. ديوان با معماري و استفاده از سنگ و ساخت دژ و گرمابه آشنا بوده و به دانش هندسه آگاهي داشتند.

به سنگ و به گچ ديو، ديوار كرد 
نخست از برش، هندسي كار كرد
چـــو گرمابه و كـــاخ هاي بلند
چـو ايوان كه باشـد پناه از گزند
نامگذاري ديوار تاييدي بر مهارت ديوان در اين فن است. بزرگترين هنر و دانش ديوان، اختراع خط مي باشد. (24) در سنگ نبشته هاي داريوش، دي پي همان خط است و واژه ي دبير، دبيرستان، ديباچه و ديوان از ريشه ي دي پي گرفته شده است. در زبان اوستايي به خط، ديباي گفته اند و آن چيزي است كه بر آن خط نقش شده باشد. نوشتن بر ابريشم در پيش از حكومت هخامنشيان معمول بود و پرورش كرم ابريشم نيز تنها در تبرستان رواج داشت. بزرگانِ دوها، خود را ديوسالار مي ناميدند و امروزه نيز گروهي با نام قبیله ای ديوسالار در منطقه ي نور و كجور زندگي مي كنند.

*- دینِ مُغی هرچه بزرگ دینُ 
خیال نی یِ کو وی به خواب اینُ
اینِ تی وَر وُرِ دُدار پینُ 
مُغی دِرو دِرو بدیو دینُ
کوه تیر یا قله ی البرز در وسط زمین قرار دارد و بر این باور اسطوره ای، دیو خدای جهان است. بزرگانی که در این سرزمین فرمانروایی می کردند و به علوم و هنر سیطره داشتند.

*- اِسپیدِ دِو گُنی کی وِی تی جَد ووُ
پارین دَکاشتِ فِک گُنی وِ قَد ووُ
هزارِ وِی اَتا نَوِ نَه سَد ووُ  
وِ زَرتُشِ گَپِ وِ بوُتُ سَد ووُ
*- دیوِ سُخن مِی جا نَپُرس درازُ 
هر چی بوُاِم می سخنِ آغازُ
اَنی گُمُ کوُ توُ گُنی هَرازُ 
اَنی خوُمُ کوُ پِندارنی آوازُ
در این نگاه است که دیو سمبل قدرت، آگاهی و راستی ست و زرتشت در آنسوی انگاره ها جای می گیرد.

*- گوُیِ کَلِه اَمی دیوِ کِلا ووُ  
وی خام وُنِ خینی، خارَک قبا ووُ
زنگ داشتُ دیو کوُ وِی بزرگ و شا ووُ 
وِ دَسِ گُرز سنگِ آسیا ووُ
حتی رستم سیستان که کسی را یارای برابری و جنگاوری با او نیست در این نبرد افسانه ای، راه پیروزی را بر طریق حیلت فراچنگ می آورد.

*- مازِروُنِ دیو اَتا گَتِ نوُم هَسُ 
رِستِم به حیله دیوِ دَسِ دَوِسُ
دیوِ خوندون آفِتاب پَرَسُ
 زرتُش به کینه بد بِوِی دَوِسُ
2- (اسطوره ی روجا) -روجا ستاره ی بامدادی ست که در شب دیجور، نوید صبح روشنایی را سر می دهد و چشم انتظاران بیداری را به سرود حرکت و پویه فرمان می راند. روجا فرمانده ی آگاهی هاست و خفتگان را به بیداری دعوت می کند. اسطوره ی روجا، ستاره ای در هیئت آدمی ست که زندگی را در راه رهایی مردم فدا کرده است و با حضورش از قلب سیاهی های جهل و فلاکت، با خشم سرخ غرورش رهایی را نوید می دهد.
ستاره ي روجا، نماد و نشانه اي ست كه مردم مازندران بر ستاره ي شباهنگ ناميده اند. او نشانه ي صبح و راهنماي كاروان هاي شب پيماست. روج و روچ، واژه اي باستاني و به معناي روز است و روجا تخفيف يافته ي روج آي مي باشد. واژه ي ديگري در مازندران به نام روجين وجود دارد كه دريچه اي ابتدايي محسوب مي شود و از آن روزن زمان طلوع صبح را درمی يافتند و در اصل روج بين بوده است. در معني لغوي روجا يا شباهنگ آمده است كه نام ستاره ي كاروان كِش است و پيش از صبح طلوع كند و به عربي (شعري) خوانند و نقش ستاره به علت اهميت آن، در اكثر سكه هاي ضرب تبرستان مشهود است. موقعيت جغرافيايي مازندران، حضور جنگل و كوههاي بلند و اسكان روستائيان در درّه ها، ستاره ي روجا را در هيئت راهنما طلب مي كند. اسطوره ي روجا در مرگ محتوم شب، نويدبخش صبحِ بيداري ست و تبلور اين نماد را در اشعار تبري نيما مي توان ديد.

*- روجا اَتا بَسوُتِ خانِموُنِ
اوندَم کوُ وَشنُ وِ روجِ نِشونِ
اَیار نَیار اَرِ مِ دِلِخوُنِ
شوُیِ میوُن مِ راهِ رهنمونِ
اسطوره ی ستم در مرگ محتومش روجا را می زاید و سپیده در پیشقراولی اش، زندگی را در انسان منتشر می سازد.
*- شوُ بَکِتُ روجا دیار اینُ / *- پِرِسین بوریم روجا اَیار بُوی یُ          
در اندوه ذهن نیما، باد و باران دیگر سمبل برکت و خجستگی نیست بلکه زاینده ی ویرانی هاست. چرا که باران شبانه، بختک مهیبی ست که زمین را در تیرباران خشونت بار خویش، از حضور و برکت باز می دارد. / *- روجا نیمو وا دَکِتُ شوُ وارنِه              
3- اسطوره تِلا (خروس سفید) - خروس بالاخص خروس سفید در زیستگاه مازندران سمبل آبادنی ست و حضورش در هر خانه، نشانه ی زندگی و موجب خوش یمنی است. اسطوره ی خروس در باور کهن، دفع شر و بیرون راندن شیطان است. صدای رسا و بال زدنش را فراری دهنده ی موجودات پلید دانسته اند. در شعر نیما، خروس به هیئت آدمی ست و حرکت را به تشنگان بیداری می آموزد و خونش را فدیه ی روشنی می کند.
خروس از مصدر خرئوس بوده كه در اوستا به معناي خروشيدن آمده است. در فرهنگ مزديسنا، خروس از مرغان مقدسي ست كه متعلق به فرشته ي بهمن مي باشد. در تفسير طبري آمده است كه در شب معراج پيامبر، در آسمان چهارم مرغي بر مثال خروس بود كه پايش بر طبقه هفتم زمين و سرش بر طبقه هفتم آسمان قرار داشت. جبرئيل گفت كه اين خروس سپيد است كه هر گاه دو بال خويش باز كند و بانگ زند، جمله ي خروس هاي زمين نيز بانگ كنند. در مازندران، بانگ خروس را نشانه ي آمدن ميهمان هم مي دانند كه اين خود نمادي از ميهمان نوازي مردم اين ديار مي باشد.

*- تِلا خوُنُ، تِلا خوُنُ شوُ بوُردُ 
ویشار واشین، ویشارونِ خوُ بوُردُ
کَلا بِشکِسُ وُنِ تیلِ اوُ بوُردُ
تِلا خوُنُ، گُنِ پی رِسین شوُ بوُردُ
*- تِلا خوُنُ، گُنُ مِ تاج مِ خوُنُ 
گُنی تِلا آشوبِ رهنموُنُ
نسل خواب زده در تحویل و تحول خود، تلنگر هوشیاری می شود. گروهی در تلالو خونین روجا و جماعتی در فریاد هوشیارخواهی خروس سپید، بامداد خجسته را وعده می دهند تا حرکت را معنا کنند. 
روجا بیموُ تِلا ویشار بَوی یُ
تُلا خوُنُ چی اَر ویشارنَوونی
چَلِ نِشِنی سَراَنجوُمِ نَخونی
خروس در آواز صدا و حرکت، پرواز را می زاید که آبادانی، از بستر رخوت به شادابی تلاش میسر است. روجا میرنده ی شب است و بیدارگرِ خروس، تا این رسالت را بر دوش مردمان نهد که روز بی امید، تاریکی یاس و اندوه است.
4- (اسطوره ی عشق)- عشق بنیادی ترین مفاهیم اساطیری برای تبیین هستی، سرنوشت و تقدیر است. نیما در طبیعت عاشق نواز سرزمین اش، درونمایه ی غم و اندوهش را در آوازهای عاشقانه، نجوا می کند و از طرح امیال و احساس رمانتیک و لذت جویانه نیز ابایی ندارد. معشوقه ی جوانی نیما، سفوراست. او در جوانی به دختری چادرنشین دل باخت. دکتر جنتی عطایی می نویسد: نیما، صفورا را هنگام آب تنی در رودخانه دیده بود. از الهام بخشی این منظره ی شاعرانه و مهیج و بر اثر شکست و محرومیت عشق پیشین، منظومه ی جاودانی افسانه را پدید آورد. پدر نیما میل داشت که او با صفورا ازدواج کند ولی صفورا، مرغ آزاد بیابانی، حاضر نشد به شهر آید و در قفس زندگانی شهرنشینی زندانی شود. ناگزیر از هم جدا شدند. او رفت و منظره ی آخرین دیدار وی که بر اسب نشسته، دور می شد و به گرمسیر می رفت، همواره در خاطر نیماست. 
مِ ماه دَکِتُ مِ یار مِ صفورا
زیک زا بیموُ کوُ چَک نَدِ تَلی رِ 
سَبورا بیموُ کوُ دوُس نارُ ولی رِ
داغ آشنایی و مهر آن نگاه، شمع سوزاننده ی درون شد و برق نگاه سرشار از میل وصل، که جهان ستمگر به فرمان نیست و شیدایی، شوری روشن است که در مرگ هم، خاک را به آتش می کشد.

جوُمِه بِصَحرااُ، دیمُ دِل به دُریوُ 
شِ هَسِکا پیل کِتِمُ کُمُ اوُ
سَفورا ! اوُندَم کوُتوُ رِ ویمِ خوُ 
اَی زِنِه وُمِ، چِش چِشِ گیرنِ سوُ
عاشقانه  های نیما فراوان است و این نگاه در ذات شعر تبری ست. در بخش موسیقایی مازندران، شعر عاشقانه بن مایه ی نجوای مردان و زنانِ تن خسته است. در منظومه ی طالبا، زهره، در امیری،گوهر و در قصه ی نجما، رعنای جان می خرامند و در انبوه درختان مه زده رویا می شوند. نیما وارث این عشق است.
*- یار کوُ دارمُ مانَکِ شوُ خُجیرِ / *- یارِ گَپُ یارِ کِنار خُجیرِ / *- کیجا تِ خوارَک گِردِ روی دا مُن / *- کیجا، کیجا، تِ مَسِ چِشِ دا مُن        
5- (اسطوره ی شب) - جهان تاریک، اسطوره ای مخوف است که نوعی حبسیه تلقی می شود. نیما شب را با نگاه مردم گرایانه اش تفسیر و ظلمت را با ظلم مترادف می نماید. بختکی که جهان را می میراند تا زخم فقر و فراغ را از فوران باز دارد.
شوُی میوُن روزِ گِرو بَایتُ                   
*- نادوُن نیما ! تُنِ شوُ مِنزِل مرگُ         شوُیِ ابر، وارِش هَسُ و تِگَرگُ
زنده یاد سیاوش کسرای در زمستان پنجاه و نه می نویسد: در مجموعه ی شعرهای منتشر شده ی فارسی نیما، واژه ی شب 323  بار بکار گرفته شده و هیچ کلمه ی مشخص دیگری در سراسر اشعارش بدان برتری ندارد و روز و صبح و سپید، کمترین لغاتی هستند که نیما بدان عنایت کرده، چه شب محیط اوست. براساس این واژه شماری، گفتنی ست که از مجموع 456 دوبیتی کتاب روجا، در 62 دوبیتی واژه ی شب بکار رفته است و تنها در 24 دوبیتی از واژه ی روز استفاده شده است. شب در همآغوشی غم، نوای ویرانگی دارد و نیاز به رهایی در قاموس نیماست که داروی شفابخش سلامت جامعه را می جوید و راه را، که عابر در حرکت به روز می پیوندد.

شوُ بوُ نَشوُ ، غم بوُ دَواش مُنِ وَر         پیت کُلِه جان بِروُ مِ وَر بَایر پَر
بَدیمُ شوُ اِتی کو اوسِ گوُءُ               بَدیمُ روج اِتی کوُ شوملِه سوُءُ
شوُ بَکِتُ دارو بیار نینُ                           
شوُ بوردُ مُن گوش گیرمُ کاروونُ          اوندا کوُ مُن وُنِ بَکوُشتُمُ سارِوونُ
6- (اسطوره ی فقر) - تراژدی فقر در جهان اسطوره، نجات مردمان از چنگ سرنوشت نابسامان است و عشق به حقیقت، دانایی و عدالت در جان نیما لبریز است. در جامعه ی روستایی، پادشاه ستمگری، ارباب است که با نوشیدن خون مردمان، تلخکامی را در کوچه پس کوچه ی زندگی منتشر می کند. اسطوره ی فقر، عینی ترین و مکررترین ورد جاودانه ی اهریمن شب ستم است. 
بیموُمِ دِه ، بَدیمُ دِهِ خرابُ                زِ خونِ خلق مَسِ چِشِ اربابُ
ارباب گُنُ کوُ در آزار مُژدُ                 ارباب گُنُ گَنِمِ کِپا رِ ایشمُ       
نیما با نگاهی دقیق و ظریف، ارباب را به حلزون برکت سوز تشبیه می کند.

وِ چِش دَوِسُ ، وِ تن بافُتُ ، وِ گوش غولُ         خونه بَموُنِسُ ، وُنِ خونه وُنِ کولُ
باغِ تارونِ ، ار دیرگا اینُ ، زَنِ وولُ    راب رُ هارِشین ، اِربابِ دهِ جور چی شنگولُ
اسطوره  ی فقر، مرگ آسایش و ایمان را در سنگِ گرمِ بیهودگی و نومیدی، ناله می کند و هر حرکتی را برای دریوزگی لقمه ی نانی و یا عصیان در برابر هر چه هست را توجیه می کند و چه باک که دغدغه ی از دست دادن چیزی نیست که نیست. 
دارِ بُنِ که بَزوُیی ، یکوَر نیشدِه           اَلَه که وی سی وَر ، کَرِ سَر نیشدِه
ابرِ نَوار دشتِ برابر نیشدِه               فقیر آدِم جهنم در نیشدِه
زَمی که هیچ چی نارنُ ، ساموُن نارنُ       باغ که ثمر نارنُ ، باغبون نارنُ
دریو که اوُ نارنُ ، وی تیفوُن نارنُ             آدَم که وِشنا دَرِ ایمون نارنُ
7- (اسطوره ی برکت - مازِرار) - مازرار به تعبیر نیما، فرشته ی نگهبان است. راه ماه ایزد و مکان های پر برکت را شامل می شود. کشتزارانی که در مکان آفتاب گیر (تابر) و خشک واقع شده و برای کشت گندم سزاوار است. اسطوره ی مازرار، دشمن اسطوره ی فقر است. فرشته ای که زمین را از آفت مصون می دارد و بخشنده است.

گَنِم بخوردِن شِ وُنِ سِرِشتٌ              شیطون اوُنِ کو مردِمِ وِشنا بِشتُ
ستم و فقر ناشی از آن، میرنده ی آبادی و آبادانی است و مازرار در بلندای البرز، با دو بال بخشنده، چشمه ساران را روان می سازد و خورشید را برکت ساز می کند.

بَخوُشتِ گَنُم وی مازِرارِ کورنُ            بَمِردِ تن وی هَسِکا رِ کورنُ
روجا بدیل دغدغه های نیماست. سَحَرسازی که نسل اندیشمند و مسئول این سرزمین کهن را به بیداری می خواند تا همآوا با دغدغه های شاعر، فردا را فتح کنیم.

*************************************
یادداشت ها:
(1)    اشاره به مقدمه ی نیما: مي اتا گپ(يك حرف من)، روجا، مقدمه، ص 16)
(2)    نامه های نیما، دوست مهربان قدس، 27 حمل(فروردين)1301، ص 45
(3)    نامه های نیما، برادر عزیز من، 15دلو1301-4فوريه1923، ص 53
(4)    نامه های نیما، رفیقم يحيي ريحان، یوش، 15شهريور1305، ص 198
(5)    نامه های نیما، دوست من، بارفروش، 20دي1307، ص 267
(6)    نامه های نیما، ناتل عزیز، بارفروش، 22دي1307، ص 274
(7)    نامه های نیما، به متكان، نماينده ي معارف آمل، بارفروش، شب2 اسفند 1307
(8)    روزنامه اطلاعات(ویژه ادبیات و هنر،گلچرخ)، شماره3، اکبر اکسیر، ص 11
(9)    مجموعه اشعار نیما، شعر خوشي من، ص160
(10)    نامه های نیما، ناتل عزیز من، 1310، ص 442
(11)    مي اتا گپ(يك حرف من)، روجا، مقدمه، ص 16
(12)     تذکره جغرافیای تاریخی ایران، بارتولد، ص 320
(13)    مقدمة فقه اللغة ایرانی، اورانسکی
(14)    سفرنامه پیترو دلاواله – صص 275 / 276
(15)    تاریخ ماد، دیاکونوف، کریم کشاورز، ص 90
(16)    سبک شناسی، ملک الشعرا بهار،  ج 3، ص 50
(17)    مي اتا گپ(يك حرف من)، روجا، مقدمه، ص 16
(18)    نامه های نیما، مادر عزیزم، از یوش به تهران، 4 اسد 1300، ص 19
(19)    دو سفرنامه از نیما یوشیج، ص 16
(20)    مي اتا گپ(يك حرف من)، روجا، مقدمه، ص 16
(21)    مي اتا گپ(يك حرف من)، روجا، مقدمه، ص 16
(22)    دين ايراني بر پايه متن هاي معتبر ايراني، امیل بنونیست، ص 95
(23)    سهم ايرانيان در پيدايش و آفرينش خط در جهان، ص 444
(24)    سهم ايرانيان در پيدايش و آفرينش خط در جهان، ص 478
(25)    کلیه ی اشعار از کتاب روجا (اشعار تبري نيما يوشيج)، محمد عظیمی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منابع:
1-    اکسیر، اکبر، 1365، نیما در آستارا، روزنامه اطلاعات (ویژه ادبیات و هنر،گلچرخ)، شماره3، ص11،
2-    بنونيست، اميل، 1377، دين ايراني بر پايه متن هاي معتبر ايراني، ترجمه بهمن سركاراتي، چاپ سوم، تهران، نشر قطره
3-    حصوري، علي، 1378، سياوشان، چاپ اول، تهران، نشر چشمه
4-    دلاواله، پیترو،1381، سفرنامه پیترو دلاواله، شعاع الدین شفا، چاپ سوم، تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی
5-    دیاکونوف، ایگور میخائیلوویچ،1380، تاریخ ماد، کریم کشاورز، چاپ ششم، تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی
6-    كريستينسن، آرتور امانوئل، 1374، وضع ملت و دولت و دربار در دوره شاهنشاهي ساسانيان، ترجمه و تحرير مجتبي مينوي، چاپ دوم، تهران، پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي
7-    ماركوارت، ژوزف،1368، وهرود و ارنگ، ترجمه داود منشي زاده، چاپ اول، تهران، بنياد موقوفات دكتر محمود افشار يزدي
8-    محمد تقی، ملک الشعرا بهار، 1373 ، سبک شناسی، 3 جلدی، چاپ هفتم، تهران، موسسه انتشارات امیر کبیر،
9-    همايونفرخ، ركن الدين، 1350، سهم ايرانيان در پيدايش و آفرينش خط در جهان، چاپ اول، تهران، وزارت فرهنگ و هنر - هيئت امناي كتابخانه هاي عمومي كشور 

۲ نظر:

Unknown گفت...

بسیار عالی ....

ناشناس گفت...

بسیار عالی....