از قدما رسم بر این بود که شعرا سرگذشت مسافرت خویش را مخصوصأ تعریف مرکبشان را به نظم در میآوردند. و وقتی به مقصد میرسیدند این اشعار را مقدمه مدیحه قرار میدادند و در حضور ممدوح قرات میکردند.
اکثر شعرای پارسی زبان اغلب به اسب سوار میشدند و از اسبشان تعریف مینمودند. به طور مثال منوچهری درباره مرکبش که کُمیت نام داشت ، چنین گوید:
مرا در زیر ران اندر کمیتی کشنده نیّ و سرکش نیّ توسن
عنان بر گردن سرخش فکنده چو دو مار سیه بر شاخ چندن
دُمش چون بافته بند بریشم سُمش چون ز آهن و فولاد هاون
همی راندم فَرَس را تا به تقریب چو انگشتان مرد ارغوُن زن
گذشته از اسب و شتر و قاطر هموار قابل وصفی در نظر نیامد که کسی برایش شعری سروده باشد ، البته در بعضی از نقاط دنیا از فیل هم تعریف گشته است و در عصر معاصر هم بعضی از شعرها درباره اتومبیل ، درشکه ، هواپیما ، جت و... بیان شده.
ولی آیا شنیده اید شاعری در مسافرت خویش و در قصیده خود مفتخرانه از گاوسواری تعریف نماید؟!... گرچه مسافرت با گاو در بعضی از نقاط آسیای مرکزی مرسوم بود و حتی در طبرستان باستان نیز بعضی از عوام این کار را انجام میدادند ولی از شاعری لطیف طبع به نظر غریب میآمد که چنین کند.
معذالک عمید دیلمی از شعرای بین قرن 5و6 هجری است که در قصیده اش از گاوی که بر سر آن سواری میکند ، تعریف نموده:
بُودم درین تیمار غم ، پرورده رنج و الم
کز در درآمد صبحدم ، شمشاد قدمه پیکری
نسرین برد کوچک دهن ، شکّر لب و شیرین سخن
در برز طنزش پیرهن ، بر سر ز نازش معجری
از خواب خوش بر خواسته ، زلف سیه پیراسته
خود را چو باغ آراسته ، بر بسته زیبا زیوری
بنشست پیشم یک زمان ، بگشاد بس شیرین زبان
گفت ای به فضل اندر جهان ، نازاده مثلث مادری
برخیزم بر عزم سفر ، زین جای ناخوش درگذر
کاندر تنور شیشهگر ، قیمت ندارد گوهری
الحق پذیرفتم به جان ، پند نگار دلستان
آوردن اندر زیر ران ، صرصر تک کُه پیکری
شکلش ز هول انگیخته ، سرمه به چشمش ریخته
غبغب فرو آویخته ، چون دلبر سیمین بری
کوهان او پروین نمون ، موزون تر از جوزا سُرون
هیکل چو کوه بیستون ، از کوه بَل افزون تری
باریک ساق و سخت سُم ، فربه کفل باریک دُم
هرگز نکرده راه گم ، در شب تیره بی رهبری
شاخش چو ماه یکشبه ، چشمش سیه تر از شبه
نامش چو ذکر شتربه ، مشهور در هر کشوری
ثور از نهاد او خجل ، وز او اسد را پا به گل
از دست و پایش مشتعل ، بر روی هر سنگ آذری
در پویه چون رقص آردی ، فرسنگها بگذاردی
وانگه که تک برداردی ، گردش نبیند صرصری
اندر چنین سرمای دی ، کز وی ببندد خون و خوی
میآوریدم زیر پی ، هر سنگلاخ و گردری.
*** منبع: کتاب از رودکی تا بهار نوشته کوهی کرمانی ***
۱ نظر:
درود بر شما و روح استادم جناب خادمی شاد
ارسال یک نظر